سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

91/9/13
1:32 ع

امرداد   :  

  ماهی که درش دنیا  آمدم

امرداد نام پنجمین ماه سال و روز هفتم هر ماه در گاهشماری اعتدالی خورشیدی است. در اوستا امرتات ,در پهلوی امرداد و در فارسی امرداد گفته شده که کلمه ای است مرکب از سه جزء:

اول((ا))ادات نفی به معنی نه,دوم((مرتا)) به معنی مردنی,نیست و نابود شدنی و سوم تات که

پسوند و دال بر مونث است. بنابر این امرداد یعنی بی مرگی و آسیب ندیدنی یا جاودانی. پس

واژه ((مرداد))به غلط استعمال می شود.در ادبیات مزدیسنا امرداد یکی از امشاسپندان است که

نگهبانی نباتات با اوست. در مزدیسنا شخص باید به صفات مشخصه پنج امشاسپند دیگر که

عبارتند از :

نیک اندیشی,صلح و سازش,راستی و درستی,فروتنی و محبت به همنوع,تامین اسایش و امنیت

بشر مجهز باشد تا به کمال مطلوب همه که از خصایص امرداد است نایل گردد.


  

89/6/29
1:44 ع

چندتا ادم بیکار مثل من پیدا میشوند که به مساله بی اهمیتی مثل باز شدن در قوطی قرص گیر سه پیچ بدهند؟ولی وقتی ادم محتاج شد(دور از جان)تازه یادش میافتد که ای کاش این کارخانه ی کوفتی یک ذره در قوطی اش را شل تر میساخت تا سر باز کردن یک  قوطی و حواله کردن قرص زیر زبانی به حلقوم مبارک ادم نیم ساعت الکی دست و پا نزند و اخرش هم فسی بادش در برود و به ملکوت الاهی بپیوندد!

امار مرگ و میر بر اثر سکته و حمله قلبی را بررسی کنید و بعد به این فکر کنیید که چندتایشان ربع ساعت با سر شیشه قرصشان ور رفته اند.توی سریالهای وطنی هم لابد زیاد دیده اید که یارو چکش برگشت خورده یا پسرش یکهو عروس به خانه اورده یا سر ارث دعوا شده یا هزارتا یای دیگر که در اخر طرف دستش را روی سینه اش گذاشته و گفته ای قلبم!....مسعود یا ناصر یا تقی یا اصلا هر خری....بیا در این شیشه کوفتی رو باز کن که یکهو ...بازهم فس طرف در رفته!!

پیشناهاد من به شرکت های سازنده ی قرص قلبی:از انجایی که ان بنده خدا در نیمه راه مرگ قرار دارد و قاعدتا حال و حوصله ور رفتنن با بسته بندی بسیار غیر قابل نفوذ شما را ندارد لطف کنید از این به بعد قرصهایتان را لای پنبه یا حداکثر دستمال کاغذی تولید کنید که جان یک عالمه ادم را نجات داده اید و درضمن از تولید بیرویه ی سریالهای ابکی جلوگیری کرده اید و یک ملت دعایتان میکنند!!


89/6/5
10:31 ع

در دفتر مدرسه جمع شده بودیم و خستگی دو ساعت سر و کله زدن با بچه ها را بیرون می کردیم. خانم مدیر با آب و تاب از دختر تازه نامزد شده اش می گفت : ‹‹ این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن ... وقتی نوبت می رسه که از دختر داری کیف کنی ، دلت به غذاهای خوشمزه اش خوش باشه و یه فنجان چای تازه دم از دستش بخوری ... می بینی که یه نفر میاد و جسم و دلش رو با هم ازت می قاپه ... دختره اگر باباش زنگ بزنه، حتی اگر پای آیفون نشسته باشه به خودش زحمت باز کردن در رو نمی ده ! اما کافیه بدونه زمان اومدن نامزدشه ، مثل فنر از جا می پره ! یا وقتی صدای بوق ماشین اون رو می شنوه همچین پله ها را یکی دوتا می دوه که یادش میره تند دویدن برای دماغ تازه عمل کردش مشکل درست می کنه ! اگه بعد از کتابخونه من رو دم در منتظر ببینه مثل برج زهر مار نگام می کنه ... اما اگه همون موقع نامزدش از راه برسه نیشش تا بناگوش به طرز شگفت انگیزی باز می شه ... ›› گفتم : ‹‹ عشق است و علاقه ، نه کفگیر و ملاقه›› خانم مدیر ! پس چی فکر کردین ؟ اوایل ازدواج خودتون رو به یاد بیارین . حتما یه چیزی تو همین مایه ها بوده . با تفاوت بیست ساله که البته فقط شکل و ظاهرش فرق کرده ، اما محتواش همینه که الان هست ›› . می خندد و حرفهایم را تایید می کند. یکی دیگر از همکارها در حالی که شیرینی را همراه با چای می بلعد ، می گوید : ‹‹ پس حسابی خاطرخواه هم شده اند ! ›› خانم مدیر رو به او جواب می دهد : ‹‹ پسره پاشنه در رو از جا کند از بس اومد و رفت ›› . یاد حرف عزیز می افتم : ‹‹ همه اولش همدیگرو می خوان . مهم بعدشه که باید زیر یک سقف با هم بسازند و کنار بیان ›› . عزیز راست می گوید . اول جوانی که دختر و پسر وقت ‹‹چلچلی›› خوانی شان است و کار و بارشان جز گل گفتن و گل شنیدن نیست ، رد و بدل کردن جمله های عاشقانه امری بدیهی به نظر می رسد . هنر این است که بعد از بیست سی سال کنار هم بمانند و طعم گس زندگی را به کام هم شیرین کنند و درست زمانی که از دست بالا و پایین های زندگی ، غم و غصه ها ، فکر آینده بچه ها ، قرض و قسط های عقب افتاده خسته اند ، به روی هم عاشقانه بخندند و به قول یک دوست : ‹‹ در هزارمین روز زندگی ، هزار بار بیشتر از روز اول عاشق یکدیگر باشند.›› می گویم : ‹‹ خانم مدیر ! بگید قدر این لحظه های ناب رو بدونن . گاهی وقتها زندگی چنان چهره سخت و نازیباش رو به آدمها نشون می ده که یادشون میره حتی به معشوق دیرین ، خیلی معمولی و خشک و خالی بگویند : ‹‹ با تمام وجود دوستت دارم !››. امیدوارم چند سال بعد هم مثل الان و شبیه شبکه پیام ، هر یک ربع ، یک بار از ته دل به هم ابراز عاشقی کنند ›› . اما باز هم به قول عزیز : ‹‹ آهسته رو ... پیوسته ›› عاشق شدن راحته ... اما عاشق موندن هنره !


89/4/22
12:24 ص

خانمها و آقــــــایون محترم ؛ اگر فکر میکنید که ممکن است روزی روزگاری به همسرتان خیانت کنید لطف کرده ازدواج نکنید . تا آخر عمرتان مجرد باقی بمانید و هر گ.ه.ی که دوست دارید بخورید .

والا .


* آیکون ِ همینجوری :


  

89/3/29
11:2 ص

زاغکی قالب پنیری دید
از همان پاستوریزه های سفید!
پس به دندان گرفت و پر وا کرد
روی شاخ چنار مأوا کرد
اتفاقا ازان محل روباه
می گذشت و شد از پنیر آگاه
گفت :اینجا شده فشن تی وی!
چه ویوئی !چه پرسپکتیوی!
محشری در تناسب اندام
کشتهء تیپ توست خاص و عوام!
دارم ام پی تریّ ِ آوازت
شاهکار شبیه اعجازت
ولی اینها کفاف ما ندهد
لطف اجرای زنده را ندهد
ای به آواز شهره در دنیا
یک دهن میهمان بکن ما را!
زاغ ،بی وقفه قورت داد پنیر!
آن همه حیله کرد بی تاثیر

گفت کوتاه کن سخن لطفن!
پاس کردم کلاس دوم من


89/1/20
1:25 ع

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد , بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم

پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده

منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه


شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت


معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق


پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت , معلمم برنامه اش عوض شد و میاد


مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت

رو روبراه کن

منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری , کارهات رو روبراه کن


شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش , میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن



88/11/16
3:49 ع

در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر ازاحساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
کاش می شد حرفی از "کاش می شد"هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

 

 


  
مشخصات مدیر وبلاگ
 
فریماه[0]
 

سلام !!!! فریماه هستم ، عاشق ایران (این خاک پاک و باستانی) عاشق فیزیک و کلوچه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


لوگوی وبلاگ
 

عناوین یادداشتهای وبلاگ
خبر مایه
صفحه‌های دیگر
دسته بندی موضوعی
 

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ